یه شب انگار دلم بغضی داشت
بغض دوری تو در این دل داشت
یاد تو آمد و این بغض شکست
تا سحر صورت من باران داشت ... آرش
یه شب انگار دلم بغضی داشت
بغض دوری تو در این دل داشت
یاد تو آمد و این بغض شکست
تا سحر صورت من باران داشت ... آرش
دل من بهونه ی رفتن داشت
خسته و بهونه ی مردن داشت
تا که یک روز دلم مهمان شد
قاب دنیا ی دلم زبیا شد
عشق من بهونه ی بودن من
لب و لبخند تو شد امید من...آرش
آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است....نیما یوشیج
قلب آدم الماسی است که روح دارد و حرکت میکند
این الماس گاهی راهش را گم میکند و با کار های اشتباه کدر میشود
در اولین اشتباه خیلی ناراحت است
چون دیگر مثل قبل نمی درخشد و فکر میکند پاک نیست...
اما چون راهش را گم کرده روز به روز کدر تر و کدر تر میشود
آنقدر که روزی متوجه میشود نگاه دیگران به او فرق کرده
به خود شک میکند و میگوید؛
مگر من الماس نیستم؟
آری او دیگر آن الماس دوست داشتی نیست
بلکه آنقدر کدر شده که مثل ذغال با او رفتار میکنن
ای کاش این را بفهمد
و آنقدر گریه کند تا سیاهی ها بروند
و دوباره بدرخشد...آرش